جانبازی که با ۹۰ ماه اسارت مدافع حرم شد

جنگ و جهاد با زندگی نصرالله اکبرزاده گره خورده است. او که از آزادگان و جانبازان دوران دفاع مقدس است امروز به عنوان یک نیروی رزمنده مدافع حرم، راه سال‌های جوانی‌اش را ادامه می‌دهد. اکبرزاده که فرزند شهید هم هست با تحمل۹۰ ماه و ۱۳ روز اسارت، افتخار ۵۰ درصد جانبازی را هم دارد.

نصرالله اکبرزاده در تاریخ ۱۸/۱۱/۶۱ در حالی ‌که تنها ۱۹  سال بیشتر نداشت در منطقه عملیاتی شیب نیسان، به اسارت نیروهای عراقی درآمد و در ۳/۶/۶۹ به میهن اسلامی بازگشت. وی با وجود این‌که در زمان اسارت سواد خواندن و نوشتن نداشت، مترجم و حافظ قرآن شد و از همین رو به عنوان مترجم زبان عربی معرفی شد. 
گفت‌وگو با او درباره هر بخش زندگی‌اش یک صفحه جداگانه را می‌طلبید و صحبت‌های ما با او تنها بخش کوچکی از زندگی پر فراز و نشیبش را دربرمی‌گیرد. شاید این گفت‌وگو سرآغازی باشد بر گفت‌وگوهای بعدی. اکبرزاده در گفت‌وگو با «جوان» از دوران حضور در جبهه و جنگ و اسارت تا روزهایی که به عنوان مدافع حرم اهل بیت (ع) راهی سوریه شده، می‌گوید.

 



شما فرزند شهید هستید و قبل از پرداختن به دوران رزمندگی خودتان کمی از پدرتان بگویید که کجا و در چه سالی به شهادت رسیدند؟
سال
۱۳۵۷ در شهر بهبهان و در درگیری‌های انقلابی پدرم سیف‌الله اکبرزاده به
شهادت رسید. من آن زمانی نوجوانی ۱۵، ۱۶ ساله بودم و چون در روستا زندگی
می‌کردیم نسبت به مسائل اجتماع و اتفاقات سیاسی کشور آگاهی زیادی نداشتم
اما شهادت پدرم باعث نعمت‌هایی برایمان شد و افق‌های زیادی جلوی پایمان باز
کرد. با شهادت پدر، من هم کم‌کم وارد جریان مبارزات انقلابی شدم و از
مسائل آگاهی پیدا کردم. بعد از پیروزی انقلاب، زمانی که جنگ شروع شد در
مناطق عملیاتی حضور پیدا کردم و تا سال ۱۳۶۱ که اسیر شدم در عملیات‌های
مختلفی حضور داشتم. از گروه شهید چمران تا دارخوین و جفیر بودم. سال ۶۱
وقتی دوباره به جبهه اعزام شدم چند ماهی در سایت چهار بودم که عملیات
والفجر مقدماتی شروع شد.

در همین عملیات به اسارت دشمن درآمدید؟
بله،
والفجر مقدماتی از لحاظ جغرافیایی، عملیاتی فرا‌منطقه‌ای بود و اهمیت
بسیاری داشت. عملیات حساسی بود و دشمن و ستون پنجم فعالیت زیادی جهت کسب
اطلاع داشت و بعدها فهمیدیم که عملیات پیش از شروع لو رفته است.

کمی روند شروع عملیات و نوع عملکرد نیروهای‌مان در این عملیات را تشریح کنید.
برای
شروع عملیات ما وارد منطقه عملیاتی شدیم. منطقه عملیاتی‌ای که چیزی به اسم
وسیله نقلیه برای حمل وسایل و سلاح در آن وجود نداشت و همه چیز را بر دوش
خودمان و چارپایان گذاشته‌ بودیم و جابجا می‌کردیم. وقتی وارد منطقه‌
عملیاتی شدیم دو کانال مشاهده کردیم که داخلش برق، قیر و مین بود. برای
عبور از کانال‌ها هیچ وسیله‌ای نداشتیم و تنها توانستیم به وسیله تخته،
پل‌های فنری درست کنیم که اگر ۲۰، ۳۰ نفر روی این پل‌ها می‌رفتند، می‌شکست و
از بین می‌رفت. فرماندهان گفتند الان هیچ امکاناتی نداریم و باید دیواره
گوشتی تشکیل بدهیم.

حدود ۵۰ نفر خودشان را داخل کانال انداختند تا بقیه از
رویشان رد شوند. از کانال دوم که رد شدیم در مسیرمان چند لایه سیم خاردار
مشاهده کردیم که باید بین ۱۴ تا ۲۰ نفر خودشان را لای این سیم‌خاردارها
می‌انداختند تا بچه‌ها بتوانند از آنجا عبور کنند. من هم جزو یکی از ۱۴
نفری بودم که خودم را روی سیم‌خاردار انداختم. وقتی روی سیم‌خاردارها
افتادم بدنم تکه تکه شده بود. در همین حین دستور عقب‌نشینی آمد و آن زمان
مشخص شد عملیات کاملاً لو رفته است.

حدود نیم ساعت در این سیم‌خاردارها
گیر کردیم و در این مدت از زمین و زمان آتش می‌بارید. فقط خدا نگهدار ما
بود. از آن ۱۴ نفر فقط سه نفر زنده ماندیم. تا اینکه خودمان را از لای سیم
خاردارها بیرون آوردیم. بعد از آن وارد یک جاده شنی شدیم و با همان وضع
خونین نیم ساعتی معطل ماندیم. یک تیربارچی دوشکا از بالای تپه‌ای به سمت ما
شلیک می‌کرد و هر چه آرپیجی و خمپاره می‌زدند کمانه می‌کرد و به او
نمی‌خورد. یکی از بچه‌ها را در جاده دیدم؛ به من گفت بیا این تیربارچی را
بزنیم که تلفات زیادی از ما گرفته است. دنبالش رفتم که دیدم او هم روی زمین
افتاد. تیر به فکش خورد و از پشت گوش چپش بیرون آمد.

من در همان حالت
سختی که آتش از همه جا می‌‌بارید حرکت می‌کردم. با چند نفر دیگر می‌خواستیم
آن تیربارچی را بزنیم که در نزدیکی‌مان صدای چند نفر را که به عربی صحبت
می‌کردند، شنیدم و خواستم خودم را داخل کانال بیندازم که دیدم بین جناغم و
گردنم داغ شد. در کانال افتادم و ساعت ۳۰/۱۱ ظهر به هوش آمدم. این در حالی
بود که عملیات را ساعت پنج و نیم صبح شروع کرده بودیم. از سر و گردنم خون
آمده بود و بی‌حال بودم. در آن منطقه سربازان سودانی حضور داشتند و به آنها
گفته ‌بودند ایرانی‌ها نجس هستند و باید نسل‌شان را از روی زمین بردارید.
چند سودانی بدبدن و سنگین‌وزن بالای سرم آمدند و مرا بلند کردند. مانده
بودند من زنده‌ام یا مرده.

یک مرتبه با همان حالت بی‌حالی فکر فرار به سرم
زد. بی‌حال و گشنه و تشنه بودم. خودم را به زور آرام آرام روی زمین
می‌کشیدم که مرا از پشت گرفتند و دیگر چشم‌تان روز بد نبیند مرا با چوب و
لگد و قنداق تفنگ می‌زدند. می‌گفتند تو پاسدار هستی. دست به من نمی‌زدند و
می‌گفتند شما نجس هستید. این عملیات شهید و اسیر زیاد داشت ولی یک مقدمات
برای عملیات‌های دیگر بود و راه را برای عملیات‌های مهم بعدی باز کرد.

پس از همین‌جا دوران هفت سال اسارتتان شروع شد؟
بله،
اما قبل از اینکه ما را به استخبارات ببرند یک اتفاق عجیب و جالب برایم
افتاد. در همین حال که در بند سرباز‌های بعثی بودیم برخی می‌گفتند به اینها
خلاصی بزنید و کارشان را تمام کنید. ناگهان یکی از نیروها از بالا داد زد
که اینها را بیاورید این طرف تا من به وضعیت‌شان رسیدگی کنم. ما را داخل
سنگری برد و خون را از سر و صورت‌مان پاک کرد. فارسی بلد بود و به من گفت
چه می‌خواهی؟ گفتم فقط به من آب بده که گفت چون خونریزی زیادی داشته‌ای آب
برایت خوب نیست. از یک صندوق برایم موز آورد، تکه تکه کرد و به من داد. در
آن شرایط سخت انگار فرشته نجاتی پیدا شده بود. از خانواده‌ام پرسید و گفت
بگو «الموت لصدام». گفتم من اسیر شما هستم و این را نمی‌گویم. گفت چرا
می‌ترسی و شجاع باش. گفت نترس بگو من پاسدار هستم و به این موضوع هم افتخار
بکن. گفتم خب، منظورت از این حرف‌ها چیست؟ که عکس امام را از جیبش درآورد و
گفت این فرمانده و رهبر من است. گفت من هم مثل شما شیعه هستم و دنبال
فرصتی هستم که به نیروهای ایرانی بپیوندم. با بیسیم صدایش کردند و مجبور شد
آنجا را ترک کند. دو پتو زیر پا و سرم گذاشت و صورتم را بوسید و رفت. گفت
از هیچی نترس، فقط اگر گفتند تو پاسدار هستی بگو که پاسدار نیستم. در
همان‌جا بیهوش شدم و وقتی بیدار شدم دیدم پاهایم را بسته‌اند و روی زمین
می‌کشند.

در دوران اسارت با حاج‌آقا ابوترابی هم برخورد داشتید؟
در
اردوگاهی که من بودم، حاج‌آقا ابوترابی تنها چند روز حضور داشت. اما در
تمام دوران اسارت از صحبت‌ها و نصایح مرحوم ابوترابی استفاده می‌کردم و به
نظرم حضورشان در همه اردوگاه‌ها احساس می‌شد. آقای ابوترابی امام ما در
دوران اسارت بود. کسی بود که هر جا بین ما و عراقی‌ها مشکلی پیش می‌آمد و
احتمال می‌داد که ممکن است به نیروهای ایرانی آسیبی وارد شود با نصایح
پیامبرگونه و رفتارش باعث نجات جان آزاده‌ها می‌شد. اخلاقش به قدری کشش و
جذابیت داشت که عراقی‌ها را هم جذب خودش می‌کرد. گاهی اوقات با صحبت‌های
حاج‌آقا ابوترابی از اعتصاب دست می‌کشیدیم و همین باعث می‌شد تا از عواقب
بعدی کارمان در امان بمانیم. اگر مشکلی برای ما پیش می‌آمد با احوالات روز
آگاه‌مان می‌کردند. بیمارستان‌‌ها یکی از مراکز نشر اخبار بود. بچه‌ها از
اردوگاه‌های مختلف به بیمارستان‌ها می‌آمدند و پیام‌های آقای ابوترابی را
به هم می‌رسانند. حرف‌هایشان هم همیشه آویزه گوش ما بود. تنها چیزی که در
دوران اسارت برایمان نوید‌بخش بود صحبت‌ها و راهنمایی‌های پیامبرگونه آقای
ابوترابی بود.

شما که جانباز و آزاده هستید چرا تصمیم گرفتید به عنوان مدافع حرم راهی سوریه شوید؟
من
عهدی با خدا بسته‌ام که هر جا جنگ کفر و اسلام باشد من آنجا حضور داشته
باشم و این را وظیفه‌ای بر دوشم احساس می‌کنم. هر جا که اسلام لازم داشته
باشد و با فرمان رهبرم وارد کارزار جهاد می‌شوم. این برایم یک معیار و هدف
نهایی است.

در سوریه باز هم جانباز شدید؟
من
تقریباً ۴۵ روز آنجا بودم. به محل استقرارمان موشک زدند که سه نفر شهید
شدند من هم چشم چپم مجروح شد. گروه‌های معارض مختلفی در سوریه ضد دولت و
مردم سوریه فعالیت می‌کنند که به لطف خدا تا الان در اهداف‌شان ناکام
مانده‌اند. قطعاً مکرهای امریکا  و عربستان علیه خودشان خواهد شد و به امید
خدا این آسیبی که امروز به کشورهای اسلامی می‌زنند دامن خودشان را خواهد
گرفت. به نظرم حضور در چنین کارزاری باعث آزمایش انسان می‌شود. امام علی(ع)
می‌فرماید شما باید مثل گندم غربال شوید وقتی که می‌خواهند گندم را پاک
کنند باد می‌زنند تا آفت و کاهش دربیاید و خالصش بماند. بچه‌های ایرانی هر
جا که باشند خداوند یک وحشتی در دل دشمن قرار می‌دهد، همین عاملی می‌شود که
دشمنان هیچ توانی در مقابل بچه‌های ما نداشته باشند.

شما که هم آزاده و جانباز هستید توقعی ندارید که بگویید الان باید بیایند و به ما رسیدگی کنند و ما دیگر وظیفه‌ای بر دوش‌مان نداریم؟
من
هیچ توقعی ندارم. اگر همین الان به من بگویند برای جامعه اسلامی خانه‌ات
را هم بفروش من حتماً این کار را هم خواهم کرد. با اینکه مشکلاتی در زندگی
دارم ولی به هیچ عنوان هدف و آرمان‌مان را با مادیات عوض نمی‌کنم.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.