ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
حاج رسول را تحریک کردم که داستان چیه؟ حاج رسول گفت: شفاعت نمی خواهی؟ گفتم: شفاعـت چی؟ گفت: شفاعــت دیگه، شفاعـت نمی خواهی؟
حاج قاسم اصغری جانشین تخریب لشگر ۱۰سیدالشهدا (علیه السلام) بعد از نماز مغرب و عشا بچه های گردان را دور هم جمع کرد و دو به دو با هم صیغه ی برادری خواندند. حاج رسول و حاج قاسم هم با هم افتادند و “قبلتُ ” را از هم گرفتند. بچه ها پراکنده شده در چادر ها و سنگر هایشان مشغول بودند. دیدم که حاج قاسم و رسول داخل ماشین نشسته و مشغول صحبت هستند. خواستم جلو بروم که از دور به من اشاره کرد که اینجا نیا و من هم ایستادم. از دور می دیدم که بگو بخند می کنند. شاید ۴۵ دقیقه این کار طول کشید و من هم این دو را از دور نگاه می کردم. با خودم گفتم شاید عملیات شناسایی در پیش است و اینها می خواهند ما از منطقه بویی نبریم و دهها فکر و خیال دیگر… تا اینکه از هم جدا شدند. من رفتم سراغ حاج رسول و گفتم: حاج رسول خبریه؟چیزی شده ما را راه نمی دهی؟… گفت: چیزی نیست. یک موضوعی بین من و حاج قاسم است که فردا متوجه می شوید.
مقرشهید موحد- جاده اهواز به خرمشهر- تابستان ۶۳ از سمت راست جعفر طهماسبی- شهیدمهدی صفری- شهیدحاج قاسم اصغری
حاج رسول را تحریک کردم که داستان چیه؟ حاج رسول گفت: شفاعت نمی خواهی؟ گفتم: شفاعـت چی؟ گفت: شفاعــت دیگه، شفاعـت نمی خواهی؟ وقتی که این حرف را زد اشک در چشمانم حلقه زد، حاج رسول با یک حالتی گفت، ما قبلاً هم با هم شوخی می کردیم و این حرف ها زده می شد ولی آن شب با یک حالتی گفت که تنم لرزید.