آنچه شب آخر بر شهید حاج قاسم و حاج رسول گذشت

حاج رسول را تحریک کردم که داستان چیه؟ حاج رسول گفت: شفاعت نمی خواهی؟ گفتم: شفاعـت چی؟ گفت: شفاعــت دیگه، شفاعـت نمی خواهی؟

حاج قاسم اصغری جانشین تخریب لشگر ۱۰سیدالشهدا (علیه السلام) بعد از نماز مغرب و عشا بچه های گردان را دور هم جمع کرد و دو به دو با هم صیغه ی برادری خواندند. حاج رسول و حاج قاسم هم با هم افتادند و “قبلتُ ” را از هم گرفتند. بچه ها پراکنده شده در چادر ها و سنگر هایشان مشغول بودند. دیدم که حاج قاسم و رسول داخل ماشین نشسته و مشغول صحبت هستند. خواستم جلو بروم که از دور به من اشاره کرد که اینجا نیا و من هم ایستادم. از دور می دیدم که بگو بخند می کنند. شاید ۴۵ دقیقه این کار طول کشید و من هم این دو را از دور نگاه می کردم. با خودم گفتم شاید عملیات شناسایی در پیش است و اینها می خواهند ما از منطقه بویی نبریم و دهها فکر و خیال دیگر… تا اینکه از هم جدا شدند. من رفتم سراغ حاج رسول و گفتم: حاج رسول خبریه؟چیزی شده ما را راه نمی دهی؟… گفت: چیزی نیست. یک موضوعی بین من و حاج قاسم است که فردا متوجه می شوید.

آنچه شب آخر بر شهید حاج قاسم و حاج رسول گذشت 

 مقرشهید موحد- جاده اهواز به خرمشهر- تابستان ۶۳ از سمت راست جعفر طهماسبی- شهیدمهدی صفری- شهیدحاج قاسم اصغری

حاج رسول را تحریک کردم که داستان چیه؟ حاج رسول گفت: شفاعت نمی خواهی؟ گفتم: شفاعـت چی؟ گفت: شفاعــت دیگه، شفاعـت نمی خواهی؟ وقتی که این حرف را زد اشک در چشمانم حلقه زد، حاج رسول با یک حالتی گفت، ما قبلاً  هم با هم شوخی می کردیم و این حرف ها زده می شد ولی آن شب با یک حالتی گفت که تنم لرزید.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.