میخواهم شجاع شوم!
در حوالی
خیابان شهید ذوالفقاری خانه با صفایی دارند به بزرگی دل صاحبانش. عکس شهید
روی دیوار اتاق خودنمایی میکند. مادر روی صندلیای مینشیند که درست
روبهروی قاب عکس پسرش است. به نظر میرسد یک لحظه دیدن پسرش را هم
نمیخواهد از دست بدهد. اشاره میکند که پدر افسر بازنشسته نیروی هوایی است
و مهدی از ابتدا در محیطی با آداب و انضباط نظامی بزرگ شده است. او از
سالهای دور یاد میکند یعنی زمانی که شهید «مهدی عزیزی» به دنیا آمده بود.
میگوید: «وقتی ازدواج کردم بوشهر بودم. بعد آمدیم تهران. مهدی سال ۱۳۶۲
به دنیا آمد. در سالهای جنگ تحمیلی اغلب تنها بودم با ۳ تا بچه قد و
نیمقد. البته مادر همسرم هم با ما زندگی میکرد و این جای شکر داشت. مدتی
هم حاج آقا به خارک منتقل شد. آن موقع مهدی ۳ یا ۴ سال داشت و به من دلداری
میداد و با شیرین زبانی میگفت میخواهم شجاع شوم تا صدام از من بترسد.»
شهید عزیزی دانشآموزی ممتاز بود که برخلاف توصیه آشنایان برای انتخاب
رشتههای پزشکی یا مهندسی راه خود را انتخاب کرد و با حضور در دانشکده
افسری به عضویت نیروی سپاه در آمد.
سبد کالا برای نیازمندان محله
کسانی
که مهدی را میشناختند میدانستند که او دست به خیر است و برای دستگیری از
نیازمندان از هیچکاری مضایقه نمیکند. او هر ماه حقوقش را که میگرفت به
سراغ کسانی میرفتند که نیاز مالی دارند. مادر میگوید: «گاهی به مهدی سبد
کالا میدادند که بین نیازمندان تقسیم میکرد. من نمیدانستم که سبد کالایی
در کار است تا اینکه یکی از دوستانش به من گفت. وقتی دربارهاش از مهدی
پرسیدم گفت مادر مگر شما نیاز داری؟ هرچه کم و کسرداری بگو تهیه کنم.» به
گفته مادر این شهید از مال دنیا فقط یک موتورسیکلت داشت که برای نیازمندان
ارزاق میبرد و آن هم چند ماه قبل از شهادتش به سرقت رفت. مادر از این
اتفاق خوشحال است و دلیلش را چنین بازگو میکند: «تاب دیدن وسایل باقی
ماندهاش را ندارم. نمیدانم اگر موتورش گوشه حیاط بود چه بر سرم میآمد.» و
بعد به خاطره دیگری اشاره میکند: «یکبار با لباس خاکی آمد خانه، گفتم
این چه سر و وضعی است؟ گفت مامان باورت میشود در این تهران هنوز خانههایی
وجود دارد که سقفش تیرچوبی است. باران بیاید سقف چکه میکند. با دوستانم
سقف را ایزوگام کردیم.»
آقا مرا دعوت کرده
شهید
عزیزی بچه هیئتی بود. عمرش را زیر بیرق امام حسین(ع) سپری کرده بود و با
حمله تکفیریها به ساحت مقدس اهلبیت(ع)گویی جام زهر را سر میکشید. ماندن
برایش ننگ بود و عزمش را جزم کرد که برای دفاع از حرم عازم دیار بلا شود.
اما باید رضایت مادر را جلب میکرد. مادر میگوید: «یکبار به من گفت اگر
زمان امام حسین(ع) بود و جنگ میشد چه میگفتی؟ گفتم سر و جانم فدای امام
حسین(ع). گفت الان بدتر است. اگر دست حرامیها به حرم برسد انگار حضرت
زینب(س) را به اسارت میبرند. شهادت نصیب هر کسی نمیشود.» چند روز قبل از
رفتنش یک قواره کت و شلواری و یک شلوار کتان قهوهای را که در کمد داشت
برای پدر و برادرش به یادگار گذاشت. او در آخرین روز حیاتش به مادر زنگ زد و
پس از حال و احوال سراغ برادرش مجید را گرفت. مادر به صحبت او با مجید
اشاره میکند: «به برادرش گفته بود که آقا مرا دعوت کرده است. کلید کشوی
مرا بردار و تربت و دستمال اشکم را در کفنم بگذار. خودت هم اگر دل تنگ شدی
بیا قطعه ۲۶٫»
رؤیت نور شهادت در چهره شاگرد
شهید عزیزی پای ثابت مکتب آیتالله حقشناس
بود. در یکی از جلسات که با دوستانش در محضر استاد حضور پیدا کرده بود،
آیتالله حقشناس به ایشان یک دستمال اشک داده بود. مهدی هم آن دستمال را
همراه داشت تا هر موقع برای اهلبیت(ع) گریه کرد اشکهایش را با آن
پاککند. مادر میگوید مهدی دستمال اشک را نگه داشته بود تا در کفنش
بگذارند و ادامه میدهد: «در یک جلسه که مهدی در محضر استاد میرود،
آیتالله حقشناس تا او را میبیند به گریه میافتد. دوستانش تعجب میکنند
که چرا استاد گریه میکند و چه رازی بین او و مهدی وجود دارد؟ و هیچکسی
نمیدانست که مرد خدا در چهره آفتاب سوخته شاگردش، نور شهادت را میبیند.
مهدی همه راز و نیازش با امام حسین(ع) بود.» به گفته مادر این شهید بزرگوار
به جز روزهای عید همیشه لباس مشکی به تن داشت. معتقد بود بعد از مصیبت
حضرت زینب(س) باید همیشه عزادار بود.
بالای سرم قرآن میخواند
مادر
خیره به عکس مهدی اشاره میکند که او از همان دوران کودکی رئوف و مهربان
بود. ناراحتی دیگران را نمیتوانست ببیند. ادامه میدهد: «چند سالی است
به بیماری خونی مبتلا شدهام. هزینه درمان من سنگین بود و مهدی برای تهیه
داروها کمک زیادی میکرد. همیشه پایین پای من مینشست.» و سپس اشاره
میکند: «اوایل که رفته بود دانشگاه حالم خیلی بد بود. احساس تنهایی
میکردم. به من دلداری میداد و میگفت ما تنها نیستیم، خدا را شکر کن که
ما اهلبیت(ع) را داریم. بر اثر بیماری ۷ ماه بستری شدم. مهدی ۴۰ شبانهروز
بالای سرم قرآن خواند.» مادر سکوت میکند و پدر صحبتش را ادامه میدهد:
«پسرم با درایت و فهمیده بود. اغلب رفتارهایش در چشم دیگران تحسین برانگیز
بود.» مادر بغضش را فرو میدهد و میگوید: «هیچ وقت نتوانستم در چشمان مهدی
نگاه کنم؛ از همان دوران بچگی. شاید باورتان نشود وقتی میدیدمش دلم
میریخت.»
شهادت پس از اقامه نماز
پدر
نحوه شهادت مهدی را از زبان یکی از همرزمانش اینگونه بازگو میکند: «یک
گروه ۵ نفره بودند در شهر حلب. ۳ تا سوری و ۲ تا ایرانی؛ مهدی و میثم. بعد
از سحر راهی میشوند. موقع اذان، مهدی میخواهد نماز بخواند اما چون در
تیررس دشمن قرار داشته نمازش را نشسته میخواند. میثم هم تیمم کرده و اقامه
نماز میکند.» پدر ادامه میدهد: «همرزمش میگفت پس از نماز از هر طرف
تیراندازی میشد. مهدی در جلو و بقیه پشت سرش وارد خانهای میشوند. مهدی
بالای بام خانه میرود تا شرایط را بررسی کند و به همرزمانش دستور
تیراندازی میدهد. از هر طرف به سوی خانه آتش میبارید و رزمندهها وارد
اتاقی میشوند اما مهدی نمیآید. در حین تیراندازی گلولهای به پایش اصابت
میکند. با این حال به خودش مسلط میشود و موقعیت را با بیسیم اعلام کرده و
با دست دیگر شلیک میکند. خون زیادی از پایش میرود. میثم داد میزند مهدی
بیا. تیر دوم هم به پایش اصابت میکند و او بیاعتنا با بیسیم حرف میزند
تا موقعیت را به دیگر همرزمان اطلاع دهد. در این حین تکفیریها نارنجکی به
داخل ساختمان میاندازند و میثم دیگر چیزی متوجه نمیشود.» این همرزم به
پدر گفته بود وقتی چشم باز کردم نیروهای خودی برای کمک رسیده بودند. اما
مهدی شهید شده بود.
از ۴ سالگی مکبر بود
«شهیدم
من… شهیدم من…» ذکری بود که مهدی ۳ ساله مرتب با خودش تکرار میکرد. مادر
میگوید: «بچه که بود در بالکن خانه مینشست وگاه پیش میآمد چند ساعت
مشغول بازی است و همین جمله را میگوید. انگار خودش میدانست برای این دنیا
ساخته نشده است.» پدر دنباله حرف مادر را میگیرد و اشاره میکند مهدی
جوهر وجودش در مسجد امام رضا(ع) شکل گرفت و سپس ادامه میدهد: «هیئتی نبود
که مهدی به آنجا نرفته باشد. ۴ ساله بود که با مادرم به مسجد میرفت. مکبر
بود. صدای زیبایی هم داشت.»
تشویق به پرداخت خمس
«جواد
حسینزاده» دوست و همسایه این شهید بزرگوار است و درباره رفیق شهیدش
میگوید: «شاید بگویند اغراق است اما او شخصیت خاصی داشت. خیلی به مال
حلال اهمیت میداد. شاید خیلی از جوانهای محله درباره اهمیت پرداخت خمس و
زکات اطلاعاتی نداشتند اما در اثر همنشینی با او به این موضوع مشتاق
میشدند.» بعد ادامه میدهد: «به من کمک کرد و سال خمسیام را تعیین کرد.
معتقد بود سهم امام زمان(عج) است و باید پرداخت تا مال برکت پیدا کند. من و
مهدی روزهای زیادی را با هم گذراندیم. با هم وارد سپاه شدیم.» به گفته وی
پاتوق مهدی بیشتر هیئت حاج منصور بود و اشاره میکند که همیشه با هم به
هیئت میرفتیم. او عضو فعال پایگاه مسجد امام رضا(ع) خیابان خاوران هم بود.
برای کمک به دیگران وام میگرفت
«بهزاد
حیدری» همرزم و دوست صمیمی شهید عزیزی است. او مهدی را فردی با مرام و
پهلوان مسلک معرفی میکند و میگوید: «مهدی همت بالایی داشت و هرکاری که
اراده میکرد باید به سرانجام میرساند.» از دیگر خلصتهای رفتاری که حیدری
به آن اشاره میکند نوعدوستی شهید است. میگوید: «من بارها شاهد بودم برای
کمک به همکاران گرفتار، وام میگیرد.» به گفته این همرزم، مهدی در عین
شوخطبعی خیلی هم با ادب بود. همه را میخنداند و اگر در جمعی حاضر میشد
کسی احساس کسالت نمیکرد. او حتی در صحبتهایش اصول اخلاقی را رعایت میکرد
تا دوستانش دلخور نشوند. به شعر و ادبیات هم علاقه داشت. با موتورسیکلت که
جایی میرفتیم من ترکش مینشستم و تا به مقصد برسیم مدام شعر میخواند.»
آن زندگی که فاطمی باشد…
«زهرا
عزیزی» خواهر بزرگ شهید است. میگوید که چون تک دختر هستم مهدی خیلی به من
محبت میکرد و تعریف میکند: «بعد از شهادت مهدی داشتم کتابخانه را نگاه
میکردم چشمم به کتاب تفسیر موضوعی قرآن افتاد. یادم آمد آخرین باری که
مهدی را در حال مطالعه دیدم این کتاب دستش بود. صفحه اول کتاب هم شعری از
امام خمینی(ره) نوشته بود و زیرش هم تاریخ زده بود: ۳۱ اردیبهشت ۹۲» شهید
در وصیتنامهاش تأکید کرده بود وقتی به وسایل من دست میزنید حتماً وضو
داشته باشید. خواهر دلیل این کار را دعوت به طهارت بیان میکند و میگوید:
«خیلی درباره حجاب تأکید داشت اما غیرمستقیم امر به معروف میکرد.» و آخر
سر میگوید: آن زندگی که فاطمی باشد پایانش حسینی است.